اول صبحی سر پیچی قبل از ایستگاه تاکسی نگاهمان به هم گره خورد.
او هم مثل من گویا بی حوصله بود و دست هایش را بی تعلق بودند.
هردو سوار یک تاکسی شدیم و کنار هم نشستیم.
هردو همزمان خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم و از این همزمانی هردو با هم دستمان را به عقب کشیدیم.
من اجازه دادم او ابتدا کرایه اش را پرداخت کند و او هم وقتی در حال پیاده شدن از تاکسی بودم در را برایم نگه داشت.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که ناگهان مسیرمان از هم جدا شد!
اون به سوپرمارکت رفت و من به سمت مترو :(
درباره این سایت