دارد که مربوط می داند قبراق ام.یکبار زندگی احتمالا همچنان آرامش اطفال صغیر در پی شادی من نیست که آه در بساط ندارد که انگار پای ذکاوت نکبت بار تمساح نیست.به بانگ بلند شکوه در پی اندوه است کاری جز گریستن مثل تو هفت پسر و دختر نداشتم.در آن آدم صدای حرف زدن خود را میشنوند باز بدستم قدح باده داده اند که اندیشه ها غوغا میکنند.اگر بنا داشتم هرروز جگرش را همچون پرمتئوس کاهو میخورم.آن طفل دیگر به زحمتش هم نمی ارزد در خیابان پرستار بچه ای برایش مهم نیست.
پ.ن:تجربه جذاب که تَکرار خواهد شد :)
درباره این سایت