چن ساعت پیش بود که از سر بیکاری با بالا پایین کردن ایمیل های دریافتیم یه ایمیل از بلاگفا دیدم که نظرم رو جلب کرد.ایمیلی که پنل کاربریم توی بلاگفا رو نشون میداد و با رفتن بهش کمی خاطره بازی کردم!
وقتی وارد پنل شدم اول تمام پست ها رو پاک کردم و اسم و آدرس و قالب وبلاگ رو هم عوض کردم.بعدش هم یه پست گذاشتم توش تا مث یه درخت که در طول زمستون مرده و کاری نمیکنه بعد مدت ها وارد بهار بشه و بعد زنده شدن یه نفس عمیق از جنس یه بنده خدایی که بعد مردنش دوباره زنده میشه بکشه :)
اینم آدرسش : http://bigane.blogfa.com/
+ چن وقتیه سعی میکنم عاشق شم ولی تا الان این اتفاق برام نیوفتاده :(
- اینجوری که آدم عاشق نمیشه :|
+ پس چجوری یسری عاشق میشن؟! اصن عشق یعنی چی؟! یه تعریف از عشق بگو ببینم!
- عشق یعنی اینکه یه نفر برات مهم بشه! یعنی وقتی باهاشی اون تیکه آخر کبابی رو که گذاشتی با لذت بخوری بدی به اون :)
+ آهان پس فعلا کاری نمیشه کرد :|
+ جونِ تو فک میکردم ایندفعه دیگه واقعا عاشق شدم :(
- این داستان دقیقا مال کِی هست؟!
+ دیروز سرِ درسِ عمومی قبل ناهار تو دانشگاه ولی بعد ناهار دیگه اون مرد قبل ناهار نبودم !
- طبیعیه !
+ ولی آخه تکذیب کرده بودن مسئولین آشپزخونه که :(
- بیخیال ! بالاخره یه روز اوضاع آشپزخونه های دانشگاه هم درست میشه!
گاهی اوقات هست که تو خیلی شدید روی یک موقعیت و یک امکان در خلوت خودت و دوستان پافشاری میکنی که داشته باشیش ولی امکان دسترسی به اون برات فراهم نیست و همیشه حسرتش رو میخوری. بعدِ یه مدت یهو توی جایی که اصلا انتظارش رو نداشتی اون موقعیت برات مهیا میشه ولی تو دل و جرات بدست آوردنش رو نداری و به راحتی از دستش میدی و به کلی از خیر اون موقعیت میگذری!
زندگی پره از این داستان های تضاد خواستن و رها کردن :)
جالب بود:)
پ.ن 1 : چن وقتیه دلم هوای اون نوشته بلندام رو کرده شدید :)
پ.ن 2 : یه ایده جالب ولی سخت به نظرم رسیده برای نوشتن بلند با عنوان "لانگ شات ، مدیوم شات ، کلوز آپ" ولی هرچه میگذره احساس میکنم باید خیلی بلند باشه یعنی اولش گفتم یه نوشته بلند.بعد گفتم یه مجموعه داستان.بعد شد کتاب.میترسم به یک رمان 10 جلدی برسم کم کم :(
پ.ن 3 : چن روزی زده به سرم که یکم با بلاگرهای دیگه اجتماعی تر باشم :))
اگه دوست داشتید اینستاگرام داشته باشیمتون بگید حتما
دارد که مربوط می داند قبراق ام.یکبار زندگی احتمالا همچنان آرامش اطفال صغیر در پی شادی من نیست که آه در بساط ندارد که انگار پای ذکاوت نکبت بار تمساح نیست.به بانگ بلند شکوه در پی اندوه است کاری جز گریستن مثل تو هفت پسر و دختر نداشتم.در آن آدم صدای حرف زدن خود را میشنوند باز بدستم قدح باده داده اند که اندیشه ها غوغا میکنند.اگر بنا داشتم هرروز جگرش را همچون پرمتئوس کاهو میخورم.آن طفل دیگر به زحمتش هم نمی ارزد در خیابان پرستار بچه ای برایش مهم نیست.
پ.ن:تجربه جذاب که تَکرار خواهد شد :)
همواره در فرهنگ های مختلف با این جمله مواجه میشیم که "کتاب و کتابخوانی" یکی از سرگرمی های ارزان،در دسترس و سازنده آدمی هست و شرایط سختی برای استفاده نمیخواد.از طرفی حکومت ها در جوامع سعی میکنن تا به مردمشون حقوق و مزایایی بدن تا مردم هم در مواقع وم در پشت اون ها در بیان. با توجه به وضعیت اقتصادی مملکت و پایین اومدن ارزش پولی درآمد های مردم و همچنین بالا رفتن قیمت کاغذ و هزینه های چاپ کتاب که در نتیجه افزایش چشمگیر قیمت کتاب رو در پی داشته به نظر میرسه که کم کم در کشور خرید کتاب و مطالعه برای قشر کثیری از مرد دیگه مقدور و بصرفه نخواهد بود. این یعنی ما نه تنها ما در بدست آوردن حقوقی نظیر : مسکن،کار،حقوق و مزایا و. به جایی نمیرسیم بلکه یکی از پایه ای ترین حقوق خودمون رو (چه از لحاظ هزینه و چه از لحاظ خود سازی) هم از دست میدیم و دیگه شاید خیلی ها دیگه وقتی برای کتابخوانی به خودشون اختصاص ندن و مثل خیلی از تفریحات دیگه که فقط در خدمت یکدسته از افراد که تمکن مالی دارن هست در دسترس دیگران نباشه.
پ.ن:میشد خیلی چیزای دیگه نوشت ولی به نظرم چیزی که از دل میاد بعضی وقتا مهم تر از یه نوشته تحلیلی و با چهارچوبه
پ.ن:متنفرم از کتاب الکترونیک
پ.ن:شاید متهم بشم به منفی بینی ولی شخصا مشاهده با دید خاکستری رو بیشتر می پسندم
یسری هم هستن (که اکثر اوقات حواسشون به خدا نیست و همه جور کار و تجربه ای میکنن
ولی) وقتی که کارشون یه جا گیر میکنه میرن در خونه خدا و خودش رو به خودش قسم میدن که مشکلشون حل شه
این قسم به صورت زیر به کار برده میشود:
خـــــــــــــــدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا تـــــــــــورو خـــــــــــدا .
توضییح عکس:تلاش من و دوستان برای فهم همون یسری
#سوزن_به_خود
اول صبحی سر پیچی قبل از ایستگاه تاکسی نگاهمان به هم گره خورد.
او هم مثل من گویا بی حوصله بود و دست هایش را بی تعلق بودند.
هردو سوار یک تاکسی شدیم و کنار هم نشستیم.
هردو همزمان خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم و از این همزمانی هردو با هم دستمان را به عقب کشیدیم.
من اجازه دادم او ابتدا کرایه اش را پرداخت کند و او هم وقتی در حال پیاده شدن از تاکسی بودم در را برایم نگه داشت.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که ناگهان مسیرمان از هم جدا شد!
اون به سوپرمارکت رفت و من به سمت مترو :(
آهای اون دختر و پسری (یا زن و شوهری) که میاید تو قسمت عمومی مترو یه جوری دستاتون رو میگیرید دور همدیگه.نمیگید شاید ما اول صبحی در حالی که داریم به پوچی زندگی و تکراری بودنش فک میکنیم شاید یهو دلمون بخواد این حالات رو تجربه کنیم :(
یا دختر خانوم محترم اون چجور نگاهیه به اون آقا پسر میکنی؟! خیلی جلو خودمو گرفتم نیومدم پسره رو بزنم کنار و بگم که خانوم محترم اگه میشه یکمم به من اونطوری نگاه کن بلکم کمی از تلخی زندگی رو برام بشوره ببره !
----------------------------
پ.ن: هرکی بیاد بگه ویندوزت رو اکتیو کن بلاک میکنم اصن از بس اعصابم خورده
پ.ن: هرکی هم بیاد بگه خب اقدام کن رو هم بلاک میکنم به دلیل همون عصبانیت
داستان اینجوریه که فعلا با وجود یه عالمه حرف برای گفتن و پست گذاشتن دلمون به فعالیت نمیره!
نمیدونیم چرا ولی اتفاقیه که افتاده.شاید تا مدتی پستی گذاشته نشه ولی اینجا فعاله و نظراتت و گپ و گفت های دوستان طبق روال سابق پاسخ داده میشن و برقراره:)
دوست داشتید به کتابخونه تعاملی هم سر بزنید و کار رو بگیرید دستتون تا من بیام پست بذارم:)))
آنا بالای پل کنار واسیلی ایستاده بود و نگاهش متوجه پایین پل بود.محلی ها یک بار هم که شده راست میگفتند.آب رودخانه در اکتبر از باقی سال بیشتر است.نگاهی به واسیلی کرد و به او گفت:شاید اتفاقات از قبل چیده شده ان تا منو و تو امشب و در این موقع اینجا باشیم.شاید این همون راه فراری باشه که مدت هاست دنبالشیم.میتونیم تمومش کنیم،کمی بهش فکر کن.اینجوری هم من از دست خونوادم خلاص میشم و هم تو از دست طلب کارا.واسیلی نگاهی به آنا انداخت.در نظرش دخترک از همیشه زیباتر بود،بدش نمی آمد تا همه چیز را تمام کند ولی در همان لحظات دلش از یک چیز لرزید.ترس دنیای دیگری که بدون آنا باشد!
پسرک بالای میله های حفاظ پلی در حالی که پاهایش را در هوا تکان میداد نشسته بود و مشغول تماشای ماشین هایی که از زیرش رد میشدند بود.شاید در دنیای کوچک خود زیاد ماشین باز نبود و مدل آن ها را نمیدانست ولی با خود میگفت شاید روزی یکی از این ماشین ها را خریدم.برخی از مردمی که از زیر پل حرکت میکردند با دست او را بهم نشان میدادند و تاسف میخوردند ولی او غرق در رویا در حال فکر به آینده بود که به ناگاه دید چراغ راهنمایی و رانندگی قرمز شده.سریع پایین آمد و دستمال و شیشه پاک کن خود را به کار گرفت!
پسرک بعد روزها پول هایش را جمع کرده بود و میخواست دو راکت بدمینتون بگیرد تا در یک روز تعطیل با دوستش در پارکی بازی کند ولی پدر دوستش حتی روزهای تعطیل هم مجبور بود به سرکار برود تا پولی برای گذران زندگی داشته باشند.اینگونه شد که پسرک در دنیای کوچک خود به این فکر افتاد که پول هایش را به دوستش بدهد تا او آن ها را به پدرش بدهد که در عوض او پسر خود را برای بازی با دوستش در روز تعطیل به پارکی ببرد!
بعد از یک سواری بیش از یک ساعته با مترو به محل سرویس دانشگاه رسیدم برای فرار از گرمای هوا سریع خود را به اتوبوس سرویس دانشگاه رساندم بلکم به زودی حرکت کند.زمانی که وارد اتوبوس شدم به حالت خسته خودم را به روی صندلی انداختم و وقتی خوب جاگیر شدم متوجه نگاهی از کنار شدم.سرم را که برگرداندم دیدم دختری از صندلی های ردیف کناری دارد به من نگاه میکند.بعد از ادامه دارشدن این نگاه به او نگاهی کردم.کمی تعجب همراه با شعف در نگاهش دیدم.مشخص بود که کار از کار گذشته و دیگر یک دل که نه لااقل هزاران دل اسیر من شده.ولی قرار نبود که دم به این تله بدهم،پس سریع نگاهم را برگرداندم و در دنیای خود غرق شدم:)
پ.ن:این قسمت از تابستون گذشته منتظر انتشار بوده:/
پ.ن:چون نوشته شده بود منتشر کردمش وگرنه درحال حاضر تو مود تابستون نیستم:/
پ.ن:تازه یه قسمت دیگه هم نیمه نوشته شده موجود هست:/
پ.ن: ://
درباره این سایت